درختِ آدم!

بهار رویاهایمان

دلنوشته های دو تنها

درختِ آدم!

این روزا

آدمیزاد شده مثل یه درخت، که اولش از یه بذر سردرگم توی یه دشت وسیع، و بدون هیچ اطمینانی به رسیدن یه دونه بارون برا شروع رشد، آغاز میشه، و منتظر گذشـت زمـان میشینـه،..._ دونه از بس که توی دنیای تنگِ پوسته اش، احساس خفگی میکرد، اینبار به خودش یه فشار آنی میاره و جداره ی خشکشو میشکافه و به سختی توی زمینی که حتی یه ذره هم حس حاصلخیزی به خودش ندیـده، فصل جدید ریشه زدن رو از سر میگیره..._ ریشه ها یاد گرفته بودن، دنبال آب باشن، ولی اونا اینو نمیدونستن که پاشونو توی چه عالمی میزارن... و اینبار سرگردونه سرگردون، سر از یه فاضـلابی در میارن که گول اسمشو خورده بودن، هه " فاضل"...بگذریــم ... درخت کمی سرشو از خاک بیرون آورد و قدی علم کرد... حالا یه عمر کوتاهی که از خاطره ی روزای اول میگذره تازه میفهمه که پوستـِش فقط به درد یادگاری و امضای خرس های وحشی ای میخورده که انگار میخواستن محدوده قلمروشون رو تعیین کنن... و نوک شاخه هایی که با هزار خـونِ دل، رو به آسمون آبی رشدشون داده بود، تازه شده منزلگاه کلاغای مرده خواری که صدای نامیزونشون هــَر گوشی رو پــاره میکنه... حالا این دونه بزرگ شدو بزرگ شد... درخت به هر سختی ای که بود تنومنــد شد و در مقابل طوفانای پیچ در پیچ زندگی دست از ثمر دادن بر نداشت... درخت که سرش به این فکرا گرم بود، یهو کلاغ همسایه خبری رو بهش رسوند و تازه فهمید که بعد از این زمستون، دیگه بهار خانوم با یه دشت گل لیلیوم یاسی، برا دیدنش نمیـــاد... و خبــر به اینجا ختم نشـــد،... و اِدامش این بود که بعد از بریدنش از کـُنــده ی اون، تخته الوارای بلندی میسازن که یه عمر هر مردو نامردی قراره رو شونه هاش قدمای سنگینی برداره..._ درخـــت سکوت کردو سکوت کردو سکوت کرد، آخه کاری از دستش بر نمیومـد،... اون این زندگی رو نمیتونست باور کنه،... درخت که زندگیشو باخته بود و دیگه راه گریــزی از این خاک لاکـردار نمی دید، دل خودشـو به دارکوبایی امیدوار کرد که هیچ وقت به اونا اجازه نداده بود حتی رو شاخه هاش بشینن ... ولی انگار دیــگه چاره ای براش نمونده بود،... اخه سوراخ سوراخ شدن تنه ی اون درخت تنها راهی بود که میتونست حداقل سرانجام پیکرش رو عوض کنه و اونو از فلاکت نجات بده... آره، اون اینبار بدون اینکه به همچین پایانی رضایت کامل داشته باشه،... قبول میکنه که عمــق دلـش رو برا دارکوبا باز کنه، و اینجوری از تیغه ی تیز تبر روزگار پیر حیله گر، رهــا بشه...

حالا دیگـه چنــد ماهی میشه که دارکوبا تو زخم قلبش لونه کردن، ولی...

ولی اون درخت هنوز هم احمقانه امیدواره که

کمی طراوت، و یا یه خورده بارون و یا یه قطـــره آبِ چشمِ یه آدم گریون که از این دنیا دل کنده، روی شونه ی شاخه های نیمه خشکش بیافته و 

و دوباره جَوونه های سبز و تازه بیــرون بده...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 23 دی 1393برچسب:, ] [ 2:21 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]